سلام.
میدونین چیزی که تارهگیا توم بیشتر پیدا شده و من بابتش خوشحالم اینه که ( من نارسیسیم نگرفتم. خفه شو سوپر ایگوی عزیز و بذار به ایگوی نازنینم اعتماد کنم. :) ) میتونم انعطاف بدم خودمو. میدونین توانایی خمش. من امروز توی محیطی بودم سراسر نا دوست داشتنی. و رفتم توی اتاقی. و هندزفری گذاشتم و الکی نامجوی بزرگوار رو گوش دادم و کارمو تموم کردم. که خب خوبه. این تسلیم محیط نشدن. و گور باباش گویان به خودم رسیدن.
هرچند باید صاف بشینم و راه برم. به خیلی دلایل.
داره خوب پیش میره. من یاد میگیرم. درک میکنم. میفهمم و خب ممکنه زمان بگیره که توم حل شه ولی کم کم اثرشو میذاره.
فقط کاش میتونستم قدم بزرگی بر دارم برای تمام بچهها و دختر بچههایی که میبینم دارن عینن مثل من بزرگ میشن و چهقدر نیاز دارن بهشون گفته بشه این سن توئه که از بدنت ناراضیای و مسائل اونقدر بزرگ نیستن و تو مزخرف محص نیستی عزیزم و. کاش یه کار درست برای بچهها بکنم.
خشم عارفه رو میبینم. الان داره سه روز از سر یه ماجرا و نیتی میگذره و هنوز که بحثش میآد وقتی میخوام با مهربونی باهاش حرف بزنم و بخوام منطقی حرف بزنیم هنوز خشمگینه. الان یه کم صدای کودک درون ترسیدهمو میشنوم. ولی خب این چیز ترسناکی نیست و حتی دائمی نیست. مساله اینه که اون داره زیادی کشش میده و حتی مرزها رو شده و خب چرا هی حقو میدی به اون هی؟ بذار یه بارم تو.
خدایا یکی منو جمع کنه. سراسر نوستالژیام. نسبت به مراسم روضهی مامانجون. نسبت نوشتن خواهران و برادران روی برگه و چسبوندنش. نسبت به یه عکس از دو سال پیش توی نمازخونهی دبیرستان. چی شدم حالا؟ گمون کنم باید برم سراغ در رد و تمنای نوستالژی نامجو و فقط در ردشو ببینم :))
یه چیز باحاله دیگه. من دارم با همکلاسیهام ارتباط میگیرم. یو نو؟ یکی میآد میپرسه چرا تو گروه نیستی، دیگری سوال میپرسه و کمکی میخواد، با یکی بده بستون میکنیم. خب قشنگه. دارم از آنتی سوشال بود در میام و خدایا، من این وبلاگ و این مربع بی همه چیز ( فحش نیست، انتشار سریع رو میگم) رو دوست دارم. به گمونم خیلی خیلی موثره روم.
دانشگاهم که داره پیش میره. امروز دوتا تسک رو توی تو دو لیست شخصیم تیک زدم. ( توی یه جمله ۵ تا کلمهی انگلیسی داشتم که به فارسی نوشتم. به تو ربطی نداره سوپر ایگو جان عوضی) و همین خوبه. هرچند یک هولی مکبث و دفترچه کارگردانیش مونده. و دوتا پروژهیبزرگ.
احتمالن به زودی میرم تهران. خدایا. دلم براش تنگ شده. هم برای تهران و بیشتر برای اون. برای بغل کردنش و دست کشیدن به موهاش. برای همهچیز. دلم میخواد تا همهی صبحا باهاش حرف بزنم و ببینمش وقتی باهاش حرف میزنم. زیباست.
پرسش بیربط آخر: چرا باز بدنم داره دونه پراکنی میکنه؟
الان یادم اومد شب آخری که داشتم برمیگشتم فرداش، بارون خوبی اومد و ما هی حرف زدیم زدیم زدیم. چهقدر خوب بود اون لحظهها. شوق دارم بابت رفتن. کلی کار دارم اینجا که باید به ثمری هرچند موقت برسن. از اون طرف هم مضطربام کمی. ولی خب دیدنش و بودن پیشش این لبخند عمیق رو میذاره رو لبم که قشنگه.
۵۶- کاش میدانستم آن جملهها هنوز هستند یا نه؟
رو ,یه ,خب ,توی ,تو ,اون ,باهاش حرف ,اینه که ,پیش میره ,ولی خب ,و حتی
درباره این سایت