le soleil



می‌دونم این خاصیت پی ام اسه. می‌دونم توش همه چیز‌هایی که قبلن کم‌تر اذیت می‌کردن حالا خیلی اذیت می‌کنن. می‌دونم تلخ‌ترین خاطره‌های بچگی‌م می‌آد و پررنگ می‌شه. وقتی که من با یک مداد محکم روی تمتم دیوار‌های اطرافم می‌نوشتم: من با شما دوست نیستم. چون آن‌ها با من دوست نبودند. حالا برایم مهم نیست. واقعن نیست. ولی خب هنوز اذیت می‌شوم. چون سعی می‌کنم ادای این را در بیاورم و این که من توانستم همیشه طرد شده‌گی م را قبول کنم. ولی این طور نیست. من اذیت شدم. من رپی دیوارها با خشمی که غم شده بود می‌نوشتم تا آن‌ها ببینید. تا دلشان بسوزد؟ شب‌هایی که‌ چهارتایی دراز می‌کشیدیم و آن‌ها می‌خندبدند و من آرام گریه می‌کردم چون دوستم نداشتند. مساله‌ی ظاهرم. برایم سخت است. این سختی را پی ام اس چند برابر سخت تر می‌کند.من خودم را تغییر ندادم. خودم را اذیت کردم از طرد شدگی‌م. اما عوض نشدم که آن‌ها بپذیرند. از این بابت خوشحالم. و از تمام طرد شدگی بی‌علتم ناراحت. این غم‌ها برای وقتی بچه بودم خیلی زیاد و سخت بود. برای حالا که بزرگ شده‌ام هم زیاد و سخت، با تلاشی برای مخفی کردن و انداختن گردن پی ام اس.

بهترم. وقت‌هایی که بهتر می‌شوی چیز‌های سخت‌تر می‌آیند. چشم باز می‌کنی می‌بینی تنت مال خودت نیست و داری می‌نویسی مصیبت. به تن تکان خورنده‌ی مادرم فکر می‌کنم و مادرش. چه قدر آدم دارم که به آنها فکر کنم.
باید قوی بمانم. به سهم خودم. برای تین که همه عزادارند و من باید قوی بمانم‌.

 

+ پسر خاله‌ام را از دست دادیم. من از دست دادن را مرور کرده بودم اما مواجه نه. گیجم. و کاش صبر بدهد به همه و مادرش.


یک نیم روز را خوابیده‌ام. بک نیم روز را خوابیده‌ام با دانش بر این که خواب دیشبم دست کم ۸ یا ۹ ساعت بوده. خوابیده‌ام چون سریالم تمام شد و زندگی نباتی امروزم و همه چیز که بغض بود و سنگینی توی گلو حالم را بد می‌کرد. خوابیدم و تلاش کردم بخوابم. انگشتم را فوت کردم و گریه‌هام از آن بین زد بیرون و فوت کردم تا چیز‌های دیگر بیاید بیرون و بتوانم حداقل بخوابم. ساعت‌ها خوابیدم. بدون هیچ انگیزه‌ای. در حالی که در پشت میز کنارم ساعت‌ها کار و فعالیت برپاست. لیست و مارکر و همه. ساعت‌ها خوابیده‌ام چون نمی‌دانم با این غم بزرگ و طرد شده‌گی‌م باید چه کار کنم. خوابیده‌ام چون احساس می کنم یک شی هم پس از چندین و چندین بار انعطاف دیگر خشک می‌شود و می‌افتد و می‌شکند و من خوابیده‌ام چون حس می‌کنم شکسته‌ام. چون انعطاف داشتن برایم سخت شده‌ است و این بار دیگر نمی‌توانم. رد اشک‌هام روی صورتم را با زبانی بند آمده به روانشناسم حالی می کردم که: من نمی‌خوام افسرده‌گی‌م برگرده. و خوابیده‌ و بی‌اشتها و بی‌انگیزه و لهیده‌ام چون برگشته و آنقدر برگشته که حتی نمی‌توانم این چیز‌ها را چندین روز پیش بنویسم. می‌خوابم. خوابیده‌ام. حجم عظیمی از خودم که تازه دوست داشتنش را یادگرفته بودم و می‌دیدم‌ش میل دارد به پاک کردن خودش. پاک شدن لیست موزیک‌هام. پاک کردن لیست کارهایی که باید بکنم، پاک کردن خودم از شبکه‌های اجتماعی و موبایلم از مخاطبان، پاک شدن از بودنم، پاک شدن از خوابیدن.

سلام.

خبر این که من رفتم پیشش و خب یک هفته‌ی خیلی خوبی بود و خوش گذروندیم و کار کردیم و گذروندیم و این خیلی قشنگ بود. خیلی از ترسام من باب این که نکنه اشتباهای قبلی‌مو تکرار کنم کم کم ازم اومد بیرون. چون می‌دیدم خب موقعیت‌های جنجال آور تکرار می‌شن. ولی من ازشون درد نمی‌کشیدم. بلکه منتظر می‌موندم و آروم آروم حلشون می‌کردیم. هرچند پرفکت نیستم و یه جاهایی‌م الگوهای قبلی طی می‌شد. ولی خب خیلی خوش گذشت بهم. احساس می‌کردم به این بریک از خونه و متعلقاتش و نزدیکی به یار و اینا نیاز داشتم. زیبا شدم.

چیزی که حالا و این جا اذیتم می‌کنه این معلق بودگیه. مامان خونه رو آشفته و اساسی خونه تی کرده، من وسایلم همه معلق و بی‌پایه پخش و پلان. نمی‌دونم تو کدوم اتاق سکنی گزینم حتی. چون خب چرا سه تا اتاق نساختین عزیزانم؟ :/ کارای دانشگاه و الخم مونده. و من فعال در فعالیت‌های خونوادگی م الان می‌خواد کمک بده برای خونه و مامان و خب کارام چی؟ 

من به یه موقعیتی رسیدم این مدت. چندین بار. به موقعیت یه زور دیگه. این اسمیه که براش گذاشتم. حالا شاید شما خوشتون نیاد ولی خب به من چی. موقعیت یه زور دیگه این که تو خیلی از راهو رفتی. خیلی شو. بعد خسته و کلافه ای از تموم نشدنش. بهش نگاه می کنی و فکر می‌کنی دیگه نمی‌شه‌. یه نفس عمیقی می‌کشی. و فکر می‌کنی الان تا اینجاشو اومدی. یه زور دیگه بزن دختر جان. تموم ش کن و لذت ببر از خودت. من الان در چنیدن موقعیت یه زور دیگه‌م. باید بزنم دیگه. می‌زنم. 

 

 

 


سلام.
می‌دونین چیزی که تاره‌گیا توم بیشتر پیدا شده و من بابتش خوشحالم اینه که ( من نارسیسیم نگرفتم. خفه ‌شو سوپر ایگوی عزیز و بذار به ایگوی نازنینم اعتماد کنم. :) ) می‌تونم انعطاف بدم خودمو. می‌دونین توانایی خمش. من امروز توی محیطی بودم سراسر نا دوست داشتنی. و رفتم توی اتاقی. و هندزفری گذاشتم و الکی نامجوی بزرگوار رو گوش دادم و کارمو تموم کردم. که خب خوبه. این تسلیم محیط نشدن. و گور باباش گویان به خودم رسیدن.

هرچند باید صاف بشینم و راه برم. به خیلی دلایل.

داره خوب پیش می‌ره. من یاد می‌گیرم. درک می‌کنم. می‌فهمم و خب ممکنه زمان بگیره که توم حل شه ولی کم‌ کم اثرشو می‌ذاره.

فقط کاش می‌تونستم قدم بزرگی بر دارم برای تمام بچه‌ها و دختر‌ بچه‌هایی که می‌بینم دارن عینن مثل من بزرگ می‌شن و چه‌قدر نیاز دارن بهشون گفته بشه این سن توئه که از بدنت ناراضی‌ای و مسائل اون‌قدر بزرگ نیستن و تو مزخرف محص نیستی عزیزم و. کاش یه کار درست برای بچه‌ها بکنم.

خشم عارفه رو می‌بینم. الان داره سه روز از سر یه ماجرا و نیتی می‌گذره و هنوز که بحثش می‌آد وقتی می‌خوام با مهربونی باهاش حرف بزنم و بخوام منطقی حرف بزنیم هنوز خشمگینه. الان یه کم صدای کودک درون ترسیده‌مو می‌شنوم. ولی خب این چیز ترسناکی نیست و حتی دائمی نیست. مساله اینه که اون داره زیادی کشش می‌ده و حتی مرز‌ها رو شده و خب چرا هی حق‌و می‌دی به اون هی؟ بذار یه بارم تو.

خدایا یکی منو جمع کنه. سراسر نوستالژی‌ام. نسبت به مراسم روضه‌ی مامانجون. نسبت نوشتن خواهران و برادران روی برگه و چسبوندنش. نسبت به یه عکس از دو سال پیش توی نماز‌خونه‌ی دبیرستان. چی‌ شدم حالا؟ گمون کنم باید برم سراغ در رد و تمنای نوستالژی نامجو و فقط در ردشو ببینم :))

یه چیز باحاله دیگه. من دارم با هم‌کلاسی‌هام ارتباط می‌گیرم. یو نو؟ یکی می‌آد می‌پرسه چرا تو گروه نیستی، دیگری سوال می‌پرسه و کمکی می‌خواد، با یکی بده بستون می‌کنیم. خب قشنگه. دارم از آنتی سوشال بود در میام و خدایا، من این وبلاگ و این مربع بی همه چیز ( فحش نیست، انتشار سریع رو می‌گم) رو دوست دارم. به گمونم خیلی خیلی موثره روم.

دانشگاهم که داره پیش می‌ره. امروز دوتا تسک رو توی تو دو لیست شخصی‌م تیک زدم. ( توی یه جمله ۵ تا کلمه‌ی انگلیسی داشتم که به فارسی نوشتم. به تو ربطی نداره سوپر ایگو جان عوضی) و همین خوبه. هرچند یک هولی مکبث و دفترچه کارگردانی‌ش مونده. و دوتا پروژه‌ی‌بزرگ.

احتمالن به زودی می‌رم تهران. خدایا. دلم براش تنگ شده. هم برای تهران و بیشتر برای اون. برای بغل کردنش و دست کشیدن به موهاش. برای همه‌چیز. دلم می‌خواد تا همه‌ی صبحا باهاش حرف بزنم و ببینمش وقتی باهاش حرف می‌زنم. زیباست.

پرسش بی‌ربط آخر: چرا باز بدنم داره دونه پراکنی می‌کنه؟

الان یادم اومد شب آخری که داشتم برمی‌گشتم فرداش،‌ بارون خوبی اومد و ما هی حرف زدیم زدیم زدیم. چه‌قدر خوب بود اون لحظه‌ها. شوق‌ دارم بابت رفتن. کلی کار دارم اینجا که باید به ثمری هرچند موقت برسن. از اون طرف هم مضطرب‌ام کمی. ولی خب دیدنش و بودن پیشش این لبخند عمیق رو می‌ذاره رو لبم که قشنگه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

منابع کارشناسی ارشد فلسفه و کلام اسلامی پنل ارسال پیامک انبوه مکث مدرن تخت | 02177181178 موت جاوید ترازنت هدایای تبلیغاتی بهارگیفت مرکز بازاریابان کِن‌دو دنیا با شعر جریان دارد...